ایلیا خانایلیا خان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

ایلیا ناز مامان و بابا

این مدت که نبودیم

سلام عشق مامان. این مدت که برات ننوشتم سرم حسابی شلوغ بود البته حواسم بیشتر متوجه جنابعالی بود و ذوق زده و خوشحال از این همه پیشرفت و رشد عالی...و اقعا خدارو خیلی خیلی شکر میکنم که پسر خوب و سالم و باهوشی به من داده که  با دیدنش و لمس کردنش حسابی لذت میبرم وبه وجود نازنینش افتخار میکنم. خدارو شکر صحبت کردنت عالی شده و در مدت کمی که شروع به صحبت کردی حسابی جمله بندی هم میکنی. بابا وفت (رفت)، اومدم، پییدم (پریدم)،بازی موکنم... یه وقتایی که ازدستت ناراحت میشم میای میپرسی ماما چی شده ؟ وقتی که میگم ایلیا باهات قهرم و حرف نمیزنم به این ور اونور میزنی ، خودتو لوس میکنی، دستمو میبوسی ، گاها گریه هم میکنی ولی چون باید بفهمی که کار اشتباه...
30 آبان 1394

شهریور94

سلام عشق مامان. توی این مدت همش داشتم خاطراتت رو مینوشتم که یه وقت یادم نره. البته خاطرات به همراه شیرین کاریها و پیشرفت های کلامی. قربونت برم ، عزیزکم خدارو شکر از نظر صحبت کردن خیلی خیلی پیشرفت کردی.تقریبا همه کلمات رو میگی ولی به سبک خودت و با تلفظ های خاصی ، آخر کلماتت یه یا اضافه میکنی!!! روشینا (روشن)، بخویا(بخورم)...گاها جمله هم میگی: بابا ایمیت بسینی خود( بابا امید بستنی خورد). توی خوندن فلش کارتها هم خیلی خوب جلو رفتیم. تقریبا  100تا فلش کارت رو با هم کار کردیم و اسم حیوون ها رو یاد گرفتی. دوتا رنگ زرد و آبی رو هم تشخیص میدی. جوباب اییا آبی(جوراب ایلیا آبیه)، شامپی اییا آبی(شامپو ایلیا آبیه)...از اشکال هندسی هم دایره...
7 مهر 1394

بابایی تولدت مبارک

1شهریور تولد بابا امید. دل من می خواهد دردم صبح بهار شاخه ای از گل یاس بوته ای از گل مریم بغلی از گل سرخ برگیرم بسازم سبدی از پر طاووس سپید تا دهم هدیه به آن کس که وفایش به جهان گل کرده بابایی جوووونم تولدت مبارک هرکاری کردیم آروم نگرفتی تا با بابا شمع فوت کنی. همش داد میزدی آدیش آدیش و فرار میکردی بعدهم کفشاش ها یی که هدیه ی بابا بود رو پوشیدی که بری بییون پا(بیرون پارک)   ...
2 شهريور 1394

تولدت مبااااااااارک

در دوردستها که خدامیان چشمهایت خانه کرده بود... من بیقرار منتظر آمدنت بودم و توکه انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان .طنین آوازتوبود وانگار که گوشهایم جزتو نمیشنید... خداوند تورا به من هدیه دادو من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم ... نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شودانگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگارصدای توست ، تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه؟نمی دانم... اما همین بس ک...
21 مرداد 1394

این روزها که میگذرد

این روزها که می گذرد تو بزرگتر میشی و من نگران تر. نگران از لجبازی و حرف گوش نکردن های تو. از اینکه اگه کسی چیزی بگه که مخالف میلت باشه اونو میزنی یا نیشگون میگیری حتی اگه درحال بازی کردن باهم باشیم یا باشید.تا وقتی که در حال بازی هستیم خیلی خوبه اما امان از اینکه بخوام وسط بازی چیزی یادت بدم...مخالفت شدید ومقاومت در برابر یادگیری.  حتی عمه هات رو هم میزنی. بیچاره عمه نادیا که پایه ی ثابت گاز گرفتن و کتک خوردن هاته...شبها با بهونه گیری میخوابی، صبحها با بهانه گیری و گازگرفتن من بلند میشی. این وسط بیشتر ازهمه بامن بدی. نمیدونم در موندم که باید چیکار کنم. با اینکه اکثر بعد از ظهرها باهم بیرون میریم یا پارک میریم اما همین که بر...
5 مرداد 1394

تولد مامان

سلام پسرکم. قربونت برم بالاخره مردادماه هم رسید.این ماه رو خیلی دوست دارم.چون از اون دور دورها مژده ی اومدن تو رو میده. البته باید یه کم صبر کنی تا اول مامان به دنیا بیاد  امروز سالروز تولد مامان هست.  برای همین یه دور همی کوچیک داشتیم تا یه خاطره ی شیرین به خاطراتمون اضافه بشه. کلی برای مامانت از خودت خوشحالی در وکردی و دست زدی. انشاالله 19 روز دیگه تولد 2سالگی مرد کوچک خانه ی ما ایلیا خان...     ...
2 مرداد 1394

سفر یاسوج

بنا به پیشنهاد مامان تصمیم گرفتیم یه سفر بریم یاسوج. همه از این پیشنهاد استقبال کردند. بابا امید هم زحمت کشید و برای موندن شبمون بامهمان سرای اداره ی دامپزشکی سی سخت (شهرستان دنا) هماهنگی کرد. ظهر منطقه ی تفریحی تنگ گنجه ای بودیم و عصر جرکت کردیم به سمت سی سخت. واقعا جای تفریحی بسیار بسیار قشنگی بود با آب و هوای خنک و فوق العاده.روز بعد هم رفتیم چشمه میشی و کوه گل. توی این سفر به هممون واقعا خوش گذشت. البته بیشتر از همه به شما گل پسر نازم. همش یا درحال آب بازی بودی یا با عمو حمید در حال خوش گذرونی .اصلا فراموش کرده بودی که پدر و مادر داری یا باید شام یا نهاری بخوری. شب توی مهمانسرا اینقدر فضولی و بازی و سر و ...
8 تير 1394

پس لرزه های از شیر گرفتن

عزیز دل و جیگرمامان، خیلی خیلی دوستت دارم از وقتی از شیر گرفتمت احساس می کنم فاصله ی بینمون زیاد شده . چند روز بعد از شیر گرفتنت مثل اینکه هنوز باور نمی کردی که دیگه از می می خبری نیست ولی بعد از چند روز که متوجه شدی با من بد شدی. هروقت چیزی می خواستی یا کاری میکردی که نباید انجام میدادی و بهت می گفتم نه میومدی و منو میزدی یا گاز میگرفتی و میگفتی ماما اَه. دیگه توی بغلمم نمیومدی، خاک گلدونها رو میریختی، همش دوست داشتی با بابا امید و عمو حمید باشی. هنوز هم یه وقتایی یادت می افته و میگی می می. وقتی میگم بیا تا بهت بدم خودت میگی اَی اَی. خدا رو شکرغذا خوردنت خیلی خوب شده صبح که از خواب بیدار میشی حتی اجازه نمیدی دست و صورتت رو بشورم یا...
3 تير 1394

پروژه ی عظیم از شیر گرفتن ایلیا

بعد از سفر شیراز با توکل به خدا و به مناسبت روزهای پر خیر و برکت شعبان سعی کردم ماجرای از شیرگرفتنت رو شروع کنم و شیر روزانه ت رو قطع کنم. البته صبح ها خیلی خوب بود تا ساعت5/12 که مهد بودی و بعد هم اونجا اینقدر بازی کرده بودی   که خسته شده بودی وتا میومدی خونه شیرمیخوردی و تا ساعت 4 میخوابیدی .عصر هم به همراه بابا امید اکثر وقتها می رفتیم بیرون تا شیر خوردن کمتر یادت بیفته. البته یکی دوبار دارچین زدم و وقتی اومدی بخوری گفتی اه...اه...اه. اما کم کم برات عادی شدو فلفل رو امتحان کردم اما شما باهوش تر از این حرفها بودی عزیز دلم. یه بار رفتی دستمال آوردی و خواستی که پاکش کنم یه بار هم دستمو گرفتی بردی که بشورم( ماما می می آبَ). چون متوجه ...
26 خرداد 1394
افراد آنلاین : 1
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 5
بازدید هفتگی : 107
کل بازدیدها : 42,767